تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!
تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!

یا ایها البلاگرون ! توجه بفرمایید لطفا!

به نظرم کمترین ادای احترام به یک وبلاگ دوست داشتنی و نویسنده ی دوست داشتنی ترش این است که وب او را با نامی که خودش برایش انتخاب کرده توی لینکهایت ذخیره کنی نه با اسم و رسمی که به مذاق خودت دلپذیر و خوش می آید! هر چند اصلا ارتباط دلی پیدا نکنی با این اسم یا معرفه های بهتری برای شناسایی و تمایز وب او با دیگر وبلاگ های مطرح سراغ داشته باشی! حالا این گذشت توست یا تحمل یا هر چیز دیگری به نظرم اولین مرحله پذیرش اختلاف نظر و احترام گذاشتن به سلایق بعضا غیر قابل پذیرش دیگران است در دنیای مجازی!

به واسطه کلاس اولی شدن دخترکمان در مرحله جابجایی از خانه ای هستیم که حدود سه سال از هفت سال زندگی مشترکمان را آنجا گذراندیم.شاید این خانه به خودی خود دستاورد جدید و قابل توجهی برای زندگی مشترکمان نداشت اما گاهی داشتن چیزهای کوچک که خیلی وقت ها به چشم نمی آیند و وجود اتفاقات ریز، چیزهایی مثل شدن بزرگ تر شدن دخترک یا ثبات زندگی مشترکمان یا وقایعی از این دست باعث خرسندی است.بعضی وقت ها باید به این فکر کرد که همین که مشکل اساسی با همسرت نداری و شادید و همین نعمت سلامتی که اساسا حتی به چشم نمی آید برای خودش بزرگترین نعمت های دنیاست! اینکه کارت را از دست ندادی و اینکه شادید و میخندید و خیلی چیزهای ساده که هرکدامشان نباشد اوضاع بغرنج و غیر قابل تحمل میشود!

محل زندگی جدیدمان اگرچه طبقه چهارم یک آپارتمان بدون آسانسور است اما جایی دنج است که اتفاقات جدبدی برایمان رقم خواهد زد! امروز از خدا خواستم زندگی در خانه سابقم سهم هرکسی که بود برایش آرامش و پیشرفت به دنبال داشته باشد و وقتی خواست از اینجا برود دستهایش حتماً پرتر از امروزی باشد که به خانه ی کوچک اما دلباز ما می آید!

پ.ن:دخترک برای خودش خانه کارتنی درست کرده با کارتنهای تخم مرغی وکلی بالیده (از مصدر بالیدن جعل شده)به خودش از این همه خلاقیتی که به خرج داده! الان همین اتفاق ساده همین که توی دست و پایم نیست جای خوشحالی دارد!


جشن پیش دبستانی

امروز روز جشن پیش دبستانی دخترک بود! با نیم ساعت تاخیر خودم را رساندم! رفتم دیدم بچه ها را نشانده اند جایی نزدیک سن و مادرها جایی کمی عقب تر نشسته بودند رو صندلی های سبز رنگ پلاستیکی! بعد از خوش و بشی که با مربی اش کردم رفتم نشستم ردیف چهارم پنجم! دخترک همان بدو ورودم من را دید و از این که به عهدم وفا کرده بودم خیلی خوشحال بود! چشمانش برق میزد از شادی! دنبال فرصت بودم تا بیایم ردیف اول دوم که خوشبختانه یکی دو تا از مادرها رفتند و من توانستم ردیف دوم بنشینم تا هم حرکات و سکنات دخترک را زیر نظر بگیرم هم به راحتی ازشان فیلم بگیرم.یک چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که به محض اینکه مجری مو فرفری با آن موهای مجعد و قیافه مضحکش میپرسید کی میاد بالا برای مسابقه دخترک با فاطمه مشایخ _دوستش_سرشان را میبردند پایین تا مجری صدایشان نکند! هم خنده ام گرفت هم بغض کردم از این حرکتشان! که میخواستند دیده نشوند! شاید دلیلش کمبود اعتماد به نفسشان بود یا یک بازی بچه گانه بود! نفهمیدم! نیم خیز میشدند ، و میرفتند پایین تا مجری نبیندشان بعد زیرزیرکی میخندیدند! مربی اش گفت ازش خیلی راضی است و دختر مستقلی است.مربی کامپیوترش اما پشت چشم نازک میکرد که یعنی کجا بوده ام تا امروز که روز آخر است و من با همه ی پررویی ام بهش لبخند زدم و بی خیال این بودم  که نمره کامپیوترش 95 چرا و 100نه! برایم خیلی مهم نبود! مطمینم همه ی تلاشش را کرده و برای عالی بودن همیشه وقت دارد! بقیه درس هایش روی برد همگی عالی بودند! بدون هیچ نظارت خاصی که من در این مدت رویش داشته باشم!

این مدت که نبودم سعی کردم دور بمانم از نت و وبلاگ از نوع خواندن و نوشتنش! برای اینکه فرصت بیشتری برای کارهای دیگر داشته باشم! کارهای خوب و به درد بخور!به زعم خودم!وبلاگ های دوست داشتنی ام را که نتوانستم خواندنشان را کنار بگذارم! این شد که فقط نبودم که بنویسم! راستش را بخواهید رویم نمیشد بیایم و دوباره شروع کنم و تازه بگویم نوروزتان مبارک و روز و روزگارتان خوب و خوش و خیلی نامحسوس استارت بزنم بودنم  و از نو نوشتنم را! اما حالا که هنوز که هنوز است دید و بازدید عید داریم و مشغول رفت و آمدیم و داریم تاوان آجیل ها و شیرینی هایی که این طرف آن طرف خوردیم می دهیم مینویسم برای آنهایی که میخوانندم! سال نوتان مبارک!

این روزها که همه مشغول خردیدند و خرید و خرید من هم یکی مثل همه ! توقع بیش از این از خودت داشتن که با وجود همه ی فشارهایی که به خودت آوردی و ممارست هایی که کردی تا خرید کنی به میزان معقول و مورد احتیاج خب فکرش خیلی منطقی است! اما تا الان که به مرحله عمل نرسیده و طوری رفتار کرده ام که انگار قرار است در آستانه سال جدید قحطی بیاید! برنج و روغن و تخم مرغ و خوراکی های دیگر که بدون اغراق مواد ماندنی اش تا چند ماه اول سال را جوابگوست و لباس و اینجور چیزها هم که بدتر از خورد و خوراک! نشد که بر خودم بقبولانم حداقل برای دخترک کمتر بخرم! اما خب یک راه حل و روش درمانی ( به نظرم خرید کردن پی در پی و بی دلیل بیماری است! ) برای خانم هایی که نمیدانند با پول های در آمده از راه عرق جبینشان چه کنند و خانم هایی که پول هایشان برای خودشان است (  چون خیلی از خانم ها پول هایشان برای زندگیشان است یا همسرشان که من هیچوقت انقدر فداکار نبوده ام! ) اینکه زیر دست و بال این بچه هایی که عکسشان توی مترو است را بگیرند و سرپرستی آنها را قبول کنند و هزینه هایشان را! خیر دنیا و آخر درش هست! حس خوب نگهداری از یک بچه و تامین هزینه هایش در جایی که از پسش بر بیایی کار خوب و فوق العاده ایست! بازخوردش هم توی همین دنیاست،! باور کنید!