تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!
تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!

بعضی پیرمردها دل سوختن دارند!

امروز توی دادگاه کم مانده بود بنشینم کف راهرو زار بزنم!هر چقدر به زمان شروع جلسه نزدیک میشدیم احتمال جا زدن و نرفتنم به جلسه ی رسیدگی بیشتر میشد اما تعذرات شغلی ام به من اجازه ی همچین کاری نمیداد!یکی دو بار خواستم قید همه چیز را بزنم و بروم! لحظات به سختی میگذشت! 

دلم برای پیرمرد طرف دعوایم میسوخت! رییس شعبه نبود! قرار شد جلسه در اتاق سر پرست مجتمع تشکیل شود! تا به حال پیرمرد را ندیده بودم! دفعه ی پیش وکیلش خیلی صحبت کرد که پیرمرد طرف دعوا آدم ضعیفی است و از نظر اقتصادی شرایط مساعدی ندارد! از من خواست کمی کوتاه بیایم و با پرونده آنها با اغماض رفتار کنم! سکوت کردم و گوش دادم و چیزی نگفتم! پرونده از اول تکلیفش معلوم بود! برای همین سعی کردم بدون بحث و در سکوت کارم را بکنم! اما امروز پیرمرد را که دیدم وا رفتم! بغض کردم! انگار کن بابا بزرگت با عینک ته استکانی نشسته روبرویت و تو باید از پرونده دفاع کنی!

کار ما نمیگذارد به آدمها اعتماد کنیم!کار ما مهربانی و دل سوختن و اینها حالیش نیست!کار ما یک وقت هایی بغض دارد و گریه و سکوت اما جایی برای وا دادن ندارد این شغل لعنتی!