تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!
تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!

شبکه یک برنامه زنده تلویزیونی! امروز جشن نیکوکاری است! مجری برنامه تلویزیونی با انواع و اقسام سوتی های قابل توجه و تامل برانگیز مردم را دعوت میکند به نیکو کار بودن! به اینکه پاشند بیایند در صحنه! طرف صحبتشان بینندگانی است که به احتمال قریب به یقین جیب خیلی هایشان خالی است و پاسخی ندارند برای بچه هایشان! که کی میروند خرید پس! 

من و مهربان که هردویمان کارمندیم اگر کرایه خانه یا قسط بده بودیم حتما الان مانده بودیم که چه باید بکنیم! حالا این ملت که هی دعوت میشوند به بچه دار شدن! که زن هایشان توی مترو از سر ناچاری و با ترس و لرز ماموران مترو دست فروشی میکنند یواشکی! اینها! همین ها که بعضا از ترس جرات نمیکنند به زیر یک سقف رفتن با نامزدشان چطور باید بیایند نیکوکاری کنند! چطور؟

آدم اظهار نظر صریح در مورد دیگران نیستم اما آنهایی که ولنتاین را یک مناسبت عاشقانه برای بیان عشقشان به یکدیگر میدانند از آنها،  از افکار و عقایدشان هیچ وقت سر در نمی آورم.ولنتاین شاید یک مناسبت خوب باشد برای اهالی آمریکای مرکزی یا شمالی اما به نظرم یک مناسبت نامانوس است برای ما ایرانی ها که مناسبت ها و نیکداشت های مخصوص به خودمان را داریم! داریم و بعضا فراموششان کرده ایم! خب وقتی میرویم خودمان را میچسبانیم به یک موضوع نامانوس که هیچ سنخیتی با ما و فرهنگمان ندارد آدم غصه اش میگیرد! وقتی درخت کریسمس میگذاریم در خانه مان و چراغانی اش میکنیم! انگار که لگد میزنیم زیر کاسه چینی نیم بند آداب و سنن مسلمانی و فرهنگیمان!


.....

به نظرم هر روز روز عشق است اگر حواسمان باشد ممکن است چند لحظه بعد نباشیم!کاملا مشخص است این روزها بیشتر از همیشه به مرگ فکر میکنم! من هنوز با مرگ رفیقم کنار نیامده ام.

بعضی وقتها بعضی آدمها آتش میزنند به جان آدم با خوب بودن سرشارشان! آدمهایی که بودنشان نعمت بی منتهاست است برای اطرافیان! ممکن است دوستشان باشی یا خواهرشان یا همسرشان!همینکه هیچ وقت نمی رنجانندت داغ دلت را بیشتر میکنند و سوز و گدازت را بیشتر!این جور آدمها از اول نیامده اند که بمانند! این را میشود از نگاهشان و از رفتارشان فهمید! 

یک رفیقی داشتم من که امروز صبح روی تخت بیمارستان تمام شد و رفت! رفت چون این دنیا کوچک بود برای روح بلندش! رفیقم اینجایی نبود! فرشته بود ! این ها را حالا که پرکشید و رفت نمیخواهم بگویم! این رفیق خیلی وقت است خوبی هایش توی گلویم گیر کرده!من مدتهاست سعی میکنم مثلش باشم و نتوانستم قدر خوبی او خوبی کنم! محجوب بود و سر به زیر! از آن دست آدمهایی که سرشان توی کار خودشان است و دنیا دنیا مصیبت جسمی و روحی سرشان بیاید دم بر نمی آورند و زبان نمی گشایند به شکوه و شکایت از خالقشان! از آنهایی که به حکمت خدواند ایمان دارند و خداوند را به خاطر داده و نداده اش شکر میکنند! امشب اگر دوست داشتید برای روح بزرگش فاتحه ای بخوانید شاید چراغی روشن کنیم در خانه ی جدید کم نورش!

......

رفیقم پر کشید و رفت و دیروز مراسم خاکسپاری اش بود و من بیشترین نگرانی ام بابت فرزندانش است که حالا دیگر کسی نیست که موهایشان را مادرانه شانه بکشد!

نشسته ایم به دیدن بازی پرسپولیس سپاهان! همسر جان به عنوان یک اصفهانی اصیل مدام از تیم زرد قناری اش دفاع میکند و کری میخواند! من هم بی جواب نمیگذارمش البته! معترض است که چرا توی استادیوم بلند گو طرف سرخ هاست و هرچی حرف نامناسب است تحویل تیم دلخواهش میدهند!خدا رو شکر که الان پدر نیست و سه تفنگدار که مهربانم یکه و تنها بماند و من از فرط تنهایی اش بروم طرفدار تیمی همچو سپاهان بشوم که بازیکنانش این همه نچسبند و جدای از بعضی صفت های نامناسبشان میدانستید من توی اصفهانی ها فقط لهجه و صدای مهربانم برایم خوب و جذاب است و یکی از خاله هایم و همین ها!

 اصفهان الان سالهاست همینطور بی دلیل برایم رنگ باخته!و رنگ و لعاب روزهای کودکی ام را ندارد! روزهایی که تعطیلی هایمان را آنجا میگذارندیم و خوش! الان فقط آثار باستانی اش را عشق است و مسجد شاهش و خانه خاله جانم و همین! همین چند جایی که ذکرشان رفت! آثار باستانی اصفهان مستم میکند و توریستهایش که از همان بچگی من و برادر کوچیکه با دانسته های دست و پا شکسته زبانمان میرفتیم حرف میزدیم باهاشان و عکس می انداختند ازمان به عنوان بچه ایرانی های خوش برخورد و گرم و زبان دان! و حالا دیگر همسر بهم اجازه نمیدهد خبلی با آنها احساس صمیمیت کنم!

خود درون ملامتگر

همه ی ما آدمها یک خود درون ملامتگر داریم که مدام کارهایمان زیر ذره بین اظهار نظرش است!رفت و آمدمان ! روابط و کردارمان! حتی اعتقاداتمان!

 این چند وقت آنقدر برای خودم تاخته ام که این خود درون ملامتگرم به مرحله ی جنون رسیده و دارد تذکرات مکرر میدهد! من را به خاطر رفتارهای اخیرم به باد انتقاد میگیرد و من هم البته بی اعتقاد تر از سابق شده ام که به خود جان فرصت مذاکره و صحبت و عرض اندام بدهم! تا مجددا بد و خوب را بهم یاداوری کند!دقیق که میشوم میبینم همه ی حرف هایش حق است و هیچ وقت و هیچ کجا نادرست نگفته! افسار دلم دا که میدهم دستش همیشه میبردم جاهای خوب و به من خاطر نشان میکند که خوب باش و خوب زندگی کن تا شرافتمندانه بمیری.شرافتمندانه مردن خودش هنر است!در کل بالا پایینش که میکنم احساس میکنم بسیار عاقل تر و دانا تر از خود معمولی ام است! سرد و گرم چشیده است! انگار که سالها پیش تر از خود واقعی ام به دنیا آمده و یک دور قبل از من زیسته تا لان بتواند سکان روح نافرمانم را دستش بگیرد.

الان این خود جان روی آلارم های متعدد و تذکرات شدید اللحنش تاکید دارد و این یعنی اینکه بعدش کارش به توهین و بی ادبی و احیانا تنبیهات شدید میکشد!