تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!
تلخ و شیرین روزگار یک زن

تلخ و شیرین روزگار یک زن

این وبلاگ جایی برای به اشتراک گذاری همه حس های خوب دنیاست!

نمونه ای از زندگی با برنامه ریزی!

همیشه این طور نیست که برنامه ها آنطور که تو میخواهی پیش برود!گاهی هم عوامل ناشناخته و حوادث غیر مترقبه میزنند همه برنامه هایت را ترمال میکنند!درست مثل امروز!

برنامه روزهای جمعه مان از پنج شنبه معلوم میشود و قرار مدارهای سه نفره مان میشود مبنا و تعیین کننده زمان بیرون زدن از خانه!اصولا زندگی با برنامه ریزی خیلی بهتر از هردمبیل کار کردن و بروز رفتارهای ترددی پیش بینی نشده است!قرارمان برای جمعه این هفته رفتن به نمایشگاه دکوراسیون داخلی و بوستان گفتگو بود! بعد همینطور که از خانه بیرون میزدیم مهربان در جهت احترام به سایر سرنشینان خودروی فکسنی اش از من پرسید اول کجا؟! و من لبخند زدم و سکوت کردم! لبخند زدن در خانه ی ما پس از یرسش های اینگونه معنی اش این است که انتخاب با تو سرورم! من آدم بکن نکن و سو استفاده از فرصت هایی که تو به من میدهی نیستم! البت تا الان چند مورد دیده شده که طرف مقابل عصبی شده از این سکوت و ری اکشن نامناسبی نشان داده!

من لبخند زدم و مهربان بعد از یک لحظه مشورت با خودش به این نتیجه رسید که اول نمایشگاه بعد بوستان!مدیونید فکر کنید میخواست بدهد کاتالوگهایش را پخش کنند!رفتیم ترافیک خوردیم و یک عالمه خوردنی های دیگر و  حرص هم خوردیم که آخه ملت شما را چه به نمایشگاه تخصصی که اینطوری ریختید توی خیابون!همینجوری که داشتیم لبخند زنان ملت را فحش کش میکردیم به مهربان گفتم میخوای منصرف شیم بریم بوستان؟ !!! و باز دوباره چند مدتی توی ترافیک معطل شدیم و احساس کردیم نه راه پس داریم نه راه پیش و به این نتیجه رسیدیم که حالا برنامه ریزی هم نمیکردیم خوب بود! حداقلش میرفتیم آواچی پیتزای مورد علاقه دخترک را میخوردیم و برنج و سیب زمینی سرخ کرده و تخم مرغ نمیخوردیم  به جای وعده ی ناهار جمعه ی دور همیمان!

دخترک شش ساله ام!

غروب پنج شنبه است! پنج شنبه ها روزهای خوبی هستند در تقویم روزهای هفته ام! چه آنوقت ها که بچه محصل بودم چه حالا! چند دقیقه پیشتر داشتیم با دخترک کارهای رنگ آمیزی سابقش را میدیدیم و او متعجب بود که چرا آنوقتها اینطوری رنگ میکرده! مرحله به مرحله که پیش می رفتیم  سبک و سیاق رنگ آمیزی اش ماهرانه تر میشد و الان یقینا دارد با خودش فکر میکند که چه رنگکار چیره دستی است!

 یادم باشد دخترکم در دی ماه زمستان شش سالگی اش خیلی به پر و پایم میپیچید و حوصله اش سر میرفت! یادم باشد با نزدیک شدن به سالروز تولدش دلش تولد شلوغ پلوغ میخواست و یک عالمه دعوتی داشت! یادم باشد مدل کیک تولد شش سالگی اش را مدل کیک عقد انتخاب کرده بود ! از آن سه طبقه ها که کنارشان گل دارند! و من کلی زحمت کشیدم تا ایده اش را تغییر دهد! یادم باشد برای شش سالگی سه تا جشن تولد میخواست! یکی مهد یکی پیش دبستانی یکی هم در حضور دایی ها ، زن دایی ها و سایر دعوتی هایش! برای تولدش یک عدد اسب بالدار سفارش داده از خنزر پنزر فروشی دمده خیابان کوثر! اما من برایش علاوه بر سفارش مذکور احتمالا یک جاروبرقی نیمه واقعی خواهم گرفت تا ریخت و پاش هایش را خودش جمع و جور کند!یادم باشد دخترکم را در شش سالگی!


اداره ای که من کار میکنم روالش این است که خیلی مهم نیست چند ساعت حضور داری! یعنی نه که بی اهمیت باشد اما مساله مهم و اصلی این است که در ظاهر همه کارهایت مرتب منظم و روتین پیش برود و همین که آدم ها اعتماد سازی کردند بعدش دیگر مهم نیست آن تایم بیایند و بروند و در کل روی رفت و آمدت خیلی زوم نمیکنند و این موضوع از معدود مزیت های اداره ماست! در همین راستا یک وقتهایی که کارم را انجام داده باشم و بدانم کسی منتظرم نیست بعد از اتمام جلسات رسیدگی ام خیلی ناخوداگاه میروم به سمت جاهایی که دوستشان دارم!

الان مدتی است به دلیل تراکم پرونده هایم در دادگاههای تجدیدنظر و دیوان عدالت اداری مسیرم بیشتر به خیابان بهشت و خیام و اینها میخورد و گهگاهی میروم بازار!حالا حرف اصلی ام این ها نیست!نکته جالب توجه در این بین اینکه در مراجعات اخیرم آدم ها را میبینم که با نزدیک شدن به ماههای آخر سال در این محدوده بر تعدادشان افزوده میشود و از همه نوع و همه جور تیپی هستند!البته حجم عمده ای از افراد موجود در منطقه مذکور را دست فروش ها تشکیل میدهند همیشه!

مساله ی مهمی که در تردد به محدوده خیابان خیام و بازار باید مورد توجهتان باشد اینکه چون این جور جاها همه جور آدمی با هر جور وضعیت فرهنگی تردد میکنند سعی کنید در این اماکن به هیچ وجه رژ لب قرمز یا نارنجی یا هرجور آرایش تابلو نداشته باشید! من خودم اهل آرایش آنچنانی نیستم اما اگر یک وقتی مسیرتان به جاهایی از این قبیل افتاد بد نیست قبلش بروید یک جایی سر و صورتتان را از هر جور لوازم آرایشی پاک کنید که این آدم های بعضا بی مبالات نخورندتان و آماج توجهاتشان قرار نگیرید! مقنعه تان را هم بکشید جلو که چه بهتر!حواستان به خودتان باشد در تردد به جاهای این چنینی! یکی را هم خفت کنید همراهتان ببرید که چه بهتر تر! امنیت روح و روانتان تامین میشود! از ما گفتن!

در اثنای سی سالگی!زن درونم دارد به یک مرد آرامش خاطر میدهد که بداند راهش را درست انتخاب کرده !تا مرد زندگی اش مسیر پیش رو را دنبال کند و از راهی که رفته منصرف نشود! الان زن درونم اگرچه نمیداند دلیل این همه شل کن سفت کن های همسرش چیست اما مبتواند گاهی خودش را جای همسرش بگذارد و مضطرب باشد! زن درونم در حال حاضر کاری جز امیدوار کردن همسرش برای ادامه راهی که ابتدایش است از دستش بر نمی آید! زن درونم درر اثنای سی سالگی مادر دخترکی شش ساله است که دارد حروف انگلیسی را پس و پیش میخواند و نوشتنشان را می آموزد! دخترک زن درون سی ساله ام تازه ابتدای آب باباست و لازم است خیلی بیشتر از این ها یاد بگیرد!

 زن درون سی ساله ام در اثر جابه جایی نقش ها میشود تنها دختر یک مرد مهربان که یاد گرفته گهگاهی بنا به ضرورت مردانگی کند و  در حال حاضر به واسطه حرکت های به جایی که توی زندگی اش داشته پدرش روی او حتا بیشتر از سه تفنگدار حساب باز میکند! 

من امشب به همسرم گفتم هدفت را تعیین کردی! حالا قوی باش و راهت را برو! امشب بهش گفتم! به من! به خدا اعتماد داشته باش! من شانه های خدا را میبینم و دست هایش را هر صبح!همان وقتهایی که میگویی چرا ساکتی! همانوقتها زن درونم دارد برایت و ان یکاد میخواند!

پ.ن: درست است که مادرم در سی سالگی مادر چهاااار بچه ی قد و نیم قد بود که مدام بایست حواسش بهشان بود و تر و خشکشان میکرد! اما من هدفم و سقف آرزوهایم تا حدی با مادر جانم فرق دارد!

مادرها( مطمینا منظورم به خودم نیست )موجودات قابل تحسین و صبوری هستند! سختی های زیادی را به جان میخرند و مصایب زیادی میکشند تا یک بچه به شمایل آدمیزاد و با دوز رفتاری عاقلانه تحویل اجتماع بدهند!بچه ای که یاد بگیرد به دیگران هیچ وقت هیچ وقت نگاه عاقل اندر سفیه نکند! بچه ای که یاد بگیرد در هیچ برهه ای از زندگی اش دروغ نگوید! یا در شرایط عادی نهایت لطفش این نباشد که فقط خوب درس بخواند!مادرها خیلی زحمت میکشند که در شرایط موجود یک آااااادمی تربیت کنند که باعث سرافکندگی و شرمندگی نباشد! مادرها خیلی مشقت میکشند از همان ابتدای بچگی بچه بچه هایشان! یا حتی از وقتی جنینند! یا حتا قبلتر! وقتی تصمیم میگیرند که مادر باشند! 

مادر ها احتمالا خیلی زحمت میکشند تا کلاس اولیشان به کلاس دوم یا سوم برسد! من خودم به عینه چند تایشان را دیده ام! خیلی هنر میکنند که با جفتک اندازی بچه هایشان ( در هر نوع و مقیاسش ) قیدشان را نمیزنند!مادرها همیشه بچه هایشان را میبخشند! حتا اگر!

اما خب مادرها یک سری عیش های مدام و منقطعی هم دارند که فقط و فقط مخصوص خودشان است! عیش های در لحظه! عیش بوسیدن بچه و آغوش گرفتنش! عیش لحظه ای که برای اولین بچه را بغل میکنند!که قبلتر هم با او زندگی می کردند و حالا وقت لمس کردنش است! حتا عیش زاییدنش!