به واسطه کلاس اولی شدن دخترکمان در مرحله جابجایی از خانه ای هستیم که حدود سه سال از هفت سال زندگی مشترکمان را آنجا گذراندیم.شاید این خانه به خودی خود دستاورد جدید و قابل توجهی برای زندگی مشترکمان نداشت اما گاهی داشتن چیزهای کوچک که خیلی وقت ها به چشم نمی آیند و وجود اتفاقات ریز، چیزهایی مثل شدن بزرگ تر شدن دخترک یا ثبات زندگی مشترکمان یا وقایعی از این دست باعث خرسندی است.بعضی وقت ها باید به این فکر کرد که همین که مشکل اساسی با همسرت نداری و شادید و همین نعمت سلامتی که اساسا حتی به چشم نمی آید برای خودش بزرگترین نعمت های دنیاست! اینکه کارت را از دست ندادی و اینکه شادید و میخندید و خیلی چیزهای ساده که هرکدامشان نباشد اوضاع بغرنج و غیر قابل تحمل میشود!
محل زندگی جدیدمان اگرچه طبقه چهارم یک آپارتمان بدون آسانسور است اما جایی دنج است که اتفاقات جدبدی برایمان رقم خواهد زد! امروز از خدا خواستم زندگی در خانه سابقم سهم هرکسی که بود برایش آرامش و پیشرفت به دنبال داشته باشد و وقتی خواست از اینجا برود دستهایش حتماً پرتر از امروزی باشد که به خانه ی کوچک اما دلباز ما می آید!
پ.ن:دخترک برای خودش خانه کارتنی درست کرده با کارتنهای تخم مرغی وکلی بالیده (از مصدر بالیدن جعل شده)به خودش از این همه خلاقیتی که به خرج داده! الان همین اتفاق ساده همین که توی دست و پایم نیست جای خوشحالی دارد!
امروز روز جشن پیش دبستانی دخترک بود! با نیم ساعت تاخیر خودم را رساندم! رفتم دیدم بچه ها را نشانده اند جایی نزدیک سن و مادرها جایی کمی عقب تر نشسته بودند رو صندلی های سبز رنگ پلاستیکی! بعد از خوش و بشی که با مربی اش کردم رفتم نشستم ردیف چهارم پنجم! دخترک همان بدو ورودم من را دید و از این که به عهدم وفا کرده بودم خیلی خوشحال بود! چشمانش برق میزد از شادی! دنبال فرصت بودم تا بیایم ردیف اول دوم که خوشبختانه یکی دو تا از مادرها رفتند و من توانستم ردیف دوم بنشینم تا هم حرکات و سکنات دخترک را زیر نظر بگیرم هم به راحتی ازشان فیلم بگیرم.یک چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که به محض اینکه مجری مو فرفری با آن موهای مجعد و قیافه مضحکش میپرسید کی میاد بالا برای مسابقه دخترک با فاطمه مشایخ _دوستش_سرشان را میبردند پایین تا مجری صدایشان نکند! هم خنده ام گرفت هم بغض کردم از این حرکتشان! که میخواستند دیده نشوند! شاید دلیلش کمبود اعتماد به نفسشان بود یا یک بازی بچه گانه بود! نفهمیدم! نیم خیز میشدند ، و میرفتند پایین تا مجری نبیندشان بعد زیرزیرکی میخندیدند! مربی اش گفت ازش خیلی راضی است و دختر مستقلی است.مربی کامپیوترش اما پشت چشم نازک میکرد که یعنی کجا بوده ام تا امروز که روز آخر است و من با همه ی پررویی ام بهش لبخند زدم و بی خیال این بودم که نمره کامپیوترش 95 چرا و 100نه! برایم خیلی مهم نبود! مطمینم همه ی تلاشش را کرده و برای عالی بودن همیشه وقت دارد! بقیه درس هایش روی برد همگی عالی بودند! بدون هیچ نظارت خاصی که من در این مدت رویش داشته باشم!